انار


من و تو به آرزویمان رسیدیم. تو بیشتر. چون تو عاشق تر بودی و با عاطفه تر. تو زن بودی و صاحب جنس لطیف، من مرد بودم و مقاوم تر. اما اعتراف می کنم که مقاومتم همان شب اول در مقابل لبخندهای ریز ریز و چشمان نجیب تو شکست. گل های گلبهی قالی روییده بودند در چشم هایت از بس نگاهشان کرده بودی. من اما دلم رفته بود میان بته جقه های لیمویی چادر تو. همان شب بود که عاشق بعضی رفتارهای عجیب و غریب تو شدم. مثل اینکه در اولین سوالت پرسیدی: شما بچه دوست دارین؟ یا اینکه با تردید و شرم گفتی: شما که هنوز ازدواج نکردین، بچه هم ندارین.... موهاتون....! تارهای سفیدش.... خندیدم و گفتم: ارثی ست، به سیاهی چشم هایتان ببخشید، سیاهی موهایت را ندیده بودم هنوز. خجالت کشیدی و لب گزیدی.

این حالت چهره ات را بعدتر هم زیاد دیدم. مثل همان روزی که کنار درخت سیب حیاط تان سیب را از دستم گرفتی و بوییدی و گفتی: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ من ازدواج کردم تا مادر بشم... و بعد در جواب بهت چشمانم گفتی: البته بعدش فهمیدم تو را هم خیلی دوست دارم، اما ... اما... چطور بگم، روحم عطش داره، عطش ذره ذره آب شدن...

زود به من ثابت شد که تو چه قدر عاشق بچه ای و فطرت زن بودنت چه قدر پاک و بکر مانده. این را از اشک های هرماهه ات می فهمیدم. تو به اندازه ی تمام قطرات خونی که توی آزمایشگاه با سرنگ از رگ دستانت کشیده بودند و فردا جواب داده بودند "اچ سی جی نگاتیو" اشک ریختی. از این همه لطافت و مهر که از قلبت می جوشید جز این انتظار نمی رفت، همین باعث میشد که گاهی به بچه های نداشته ات حسودی ام شود!

هرچند من نیز زیر باران محبتت خیس خیس بودم. مصداقش روزی که روی تمام آیینه های خانه مان روزنامه چسباندی و تحریم شان کردی تا دیگر جلوی آیینه تارهای سفید شده ی موهایم را نشمارم. مگر می شود یادم برود که روی روزنامه ها چه نوشته بودی؟! "این قدر نگران سفید شدن موهایت نباش آقااا؛ هرچه موهای شما سفیدتر، دل ما اسیرتر..." درست می گفتی، دلت اسیرتر شده بود و دل من خون تر. چون اشک های یواشکی ات را می فهمیدم. چشم هایت وقتی گریه می کردی زیباتر میشد و من نگرانشان بودم که روز به روز زیبا و زیباتر میشدند. وقتی به خانه می آمدم، هرچه قدر هم که می خندیدی باز هم میشد فهمید توی دشت چشم هایت یک باران حسابی باریده و شده اند مثل شب باران خورده.

گاهی هم خسته میشدم و حتی عصبانی. مثل بی تابی های گاه گاه تو که تمام برگه های آزمایش را مچاله می کردی و های های گریه می کردی و بعد آرام آرام جمع شان می کردی و صاف می کردی و توی کاور می گذاشتی تا به دکتر بعدی نشان دهی.

من حس باشکوه زنانگی ات را می ستودم و فطرت لطیف زن بودنت را همان قدر که میان صبوری ها و لبخند ها و الحمدالله گفتن ها می دیدم، میان اشک ها و غصه ها و بی تابی هایت نظاره می کردم. صداقت آرزوهایت را دوست داشتم، اینکه گاهی می گفتی: به تمام شکم های غلمبه حسودی ام می شود! حسرت خستگی های تمام مادرهای دنیا را دارم! دلم می خواهد در حالی که آرزوی یک ثانیه خواب دارم، شب تا سحر بالای سر فرزند تب دارم بیدار بمانم.... و گاهی به نقطه ای در دور دست ها خیره میشدی و می گفتی: خدا آدم ها را با چیزهایی که دوست دارن امتحان می کنه. امتحان بزرگ زندگی من، خالی موندن گهواره ی کوچولوی آرزوهامه.

دیدی به آرزوهایت رسیدی. دیدی جواب صبوری هایت را گرفتی. آن روزهای سخت گذشت. مهم امروز است که من و تو به آرزوهایمان رسیدیم بانوی من. امروز که موهای تو هم مثل موهای من سفید شده. من و تو امروز 157 تا بچه داریم. به تعداد تمام طفل معصوم های این یتیم خانه...



* داستانی که پاییز دو سال پیش نوشتم.

۱۱ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۱۸
انــــــ ـار

چه حرف ها که درونم نگفته می ماند

خوشا به حال شماها که شاعری بلدید...


۸ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۰۷
انــــــ ـار
تازه می فهمم چه قدر نیاز دارم به اینجا... به نوشتن...

۹ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۹
انــــــ ـار


آسمان ریسمان به هم نباف انارِ شکسته


"دل" صادق تر از "عقل و منطق" است


.


.


.


برای اینجا ماندن دیگر دلی نمانده


.


.


.


والسلام

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۹
انــــــ ـار

تو با این چشم های سیاهت بدجور مرا زیر نظر می گیری

تا هرچه می کنم را در آینده ای نه چندان دور تحویل خودم دهی!

و من این روزها به خاطر همین چشم های تو خیلی مراقب خودم هستم...


.


.


.



کاش این قدر که از چشم های تو می ترسم، حواسم به نگاه "او" بود...


ألَم یَعلَم بِانَّ اللهِ یَری

علق،14



۹ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۳۰
انــــــ ـار

زینب تب کرده. دو شب است نخوابیده ام. خیلی آرام از کنارش بلند می شوم تا بیدار نشود. تا بتوانم برایش سوپ بپزم. دلم می خواست سبزی تازه بخرم اما با این بارون شدید بی خیالش می شوم. به دنبال یک بسته سبزی، فریزر را زیر و رو می کنم. نه. نیست. با بی حوصلگی می روم سراغ یخچال. دو تا هویج چروکیده ته نایلون مانده. باران بند آمده. چادرم را سرم می کنم و زینب را می گیرم بغلم و میزنم بیرون. تمام وزن هشت کیلویی اش روی کتف چپم است. چه قدر داغ شده...

بعد کلی پیاده روی می رسم به مغازه. هویج و شلغم می خرم اما سبزی هایش تمام شده. به قصد مغازه ی دیگری راه می افتم. زینب هم چنان خواب است. احساس می کنم داغ تر شده. کیف و خریدهایم توی دست راستم هستند. دستم درد می کند. کتف چپم دیگر جان ندارد. انگار بی حس شده. بغض می کنم. کجایی مرتضی جان...؟!

دستی به آرامی کیف و نایلون شلغم و هویج ها را می گیرد. نگاهش می کنم. لبخند می زند و می گوید: بذارید کمک تون کنم. انگشت هایم را باز می کنم. به زینب اشاره می کند و می گوید: چه نازه. اسمش چیه؟ زینب. چند وقتشه؟ 10 ماه. نم نم باران دوباره شروع شده. چادر را می کشم روی صورت زینب.

سبزی را که می خرم اصرار می کند که تا خانه بیاید و کمکم کند. ببخشید فضولی نباشه. وقتی داشتید پول سبزی ها را حساب می کردید عکس یه آقایی را توی کیف پول دیدم. شوهرتونه؟ بله. چرا ایشون نمیاد خرید، شما با بچه اذیت نمیشید؟ نگاهش نمی کنم. صدایم می لرزد. نیست... متعجب نگاهم می کند. صدایم بیشتر می لرزد. شهید شده، نزدیک حرم حضرت زینب....

با قدم هایی خسته می آیم به سوی خانه. او هم کنارم قدم بر می دارد. آرام و سر به زیر. گاهی زیرچشمی نگاهش می کنم. اشک های سفید رنگی می آیند تا نوک دماغش و می چکند. کلید را توی در می چرخانم. باران شدت گرفته. نایلون ها را می دهد به دستم و خداحافظی می کند. توی صورتش نگاه می کنم. دو تا مسیر شفاف روی گونه هایش باز شده. لب های صورتی اش می لرزد. آرایشش به هم ریخته. چه قدر خوشگل تر شده...

نشد مرتضی. نشد بیشتر هم صحبت شویم. زبانم نچرخید تا با او حرف بزنم. معصومیتی از زیر کرم پودرهایش پیدا بود. دلم برای سرخی ناخن های کشیده اش گرفت. دعا کن مرتضی جان. برای من و او... برای همه ی ما... تو را قسم به رد سرخی خونت...

 

 * متن فوق یک داستان است.

۹ نظر ۱۲ اردیبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۴
انــــــ ـار

دوباره بهار. دوباره نوروز، دوباره فروردین و روزهایِ یادِ تو. دوباره فتح المبین. دوباره شوش. دوباره اشک هایِ لغزانِ یک مادر شهید. و جای خالی یک پدر رنجور... دوباره تو که می خندی به روی من... دوباره سالگرد وصل تو. مبارکت باشد، مبارکت باشد...





و مبارک باشد بر شما این سال نو.

ان شاءالله احوال مان نو شود و رو به راه . . .



۱۵ نظر ۰۱ فروردین ۹۵ ، ۱۱:۲۴
انــــــ ـار

دیشب خواب می دیدم. خواب های خوب... خوب شده بودی مادر، موهای خواهرم را شانه می زدی، در را به روی بابا باز می کردی، حالش را می پرسیدی، گرد عبایش را می تکاندی، نمازهایت را ایستاده می خواندی، خانه را جارو می زدی بی آنکه دست به کمر داشته باشی یا تکیه بر دیوار...

 

از خواب که بیدار شدم، رنگت پریده بود، عطر یاس پیچیده بود...



 

 

 



آتش گرفته ام

مثل دانه های انار...



 

۹ نظر ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۵۱
انــــــ ـار

همین روزهاست؛ می دانم! اشتباه نمی کنم. دلم بی دلیل شور نمی زند، همین روزهاست که مادرم طلب انار کند... همین روزهاست که هوش و حواسش برود سراغ تابوتی که بدنش را نمایان نکند... همین روزهاست هجوم نامردان و نامردمان ... من اشتباه نمی کنم! می دانم... از همان روز که بوی دود پیچید توی خانه بند دلم پاره شد، فهمیدم خبرهایی هست. از همان شبی که خواب دیدم مادرم توی دشت گل هاست، داداش محسنم را روی سینه اش خوابانده و دارد لبخند می زند، فهمیدم این لبخند، لبخند روی زمین نیست... می دانم، همین روزهاست شروع حزن روزهای بی مادری...

 

 

۹ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۹
انــــــ ـار

فاو

اروند

والفجر 8

بهمن 64

غواصِ شهیدِ ما



چی شد که امسال سالگردت از یاد من رفت؟

25 بهمن چه می کردم؟


این یعنی حالم خرابه...


دعام می کنی آقا مهران...؟



anar7.blog.ir
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۴۸
رضا محقق

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۴۷
رضا محقق

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۴۷
رضا محقق